آسمان لرزه.............................................................

می آئی و می روی
/ رنگ ها/ مدها/ و مدل ها را/ کوتاه و بلند
تند و ملایم و سنگین
پا به پای فصول
می آوری و می بری
***
دیگر چه باشی چه نباشی
تنها کتاب بالینی من شده ای در این اتاق پر از کتاب های ناخوانده
***
با این حواس پنجگانه ای
که هیچکدام حساب نمی برد از من
هزار بار هم که آمده باشی
صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان
هنوز گلویم را خشک
و مرطوب می کند کف دستانم را
***
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در، طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه
.
.
.
.
.
.
عباس صفاري
هستي، بيست و سوم بهمن ماه هزارو سيصدو هشتادو هشت- جنوب ايران
------------------------------------------------------------------------------------------

1 comment:

مسعود عابر تنهایی ها said...

هر شب به امید روزی در خلوتگه خویش بودم تا ترانه های خسته ام را در گوشت زمزمه کنم تا بدانی که حتی یه لحظه یادت از قلبم ترک نشد و جای دستانت در دستانم همچون تمنایی به یادگار مانده بود
ای کاش زمان را میشود به عقب راند تا این درد دل تنگی را از دیواره های دلم پاک میکردم و قاب عکس تو را به دیوار های دلم اویز میکردم تا لبخند رضایت را در چشمان ترم ببینی
و با دستان گرمت و علاقه همچون دریایت اشکهای سریز شده از چشمان سیاهم را پاک کنی
و لبخندی را که پیکره دلم را مثل درخت بید میلرزاند را نثارم کنی
تا بدانم که هیچ وقت تنها نبوده ام و من در خانه دلت منزل داشته ام