خائن

جائي مي خواندم
آنكس كه حقيقت را نداند و آنرا انكار كند بي شعور است
و آنكس كه حقيقت را بداند و آنرا انكار كند خائن است
...
.
.
.
سبز باشيد ، سبز و آفتابي
هستي،يازدهم ديماه 88
-------------------------------------------------------------------------------------------------

آزادي

آزادی
ای شادی
آزادی
ای شادی آزادی
روزی که تو بازایی
با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هایمان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نام تو را در دل چون نقشی بر یاقوت می کندیم
وقتی که در آن کوچه تاریکی شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را بر پنجره فروبسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فوران خون چون سنگی در مرداب بر بام و در افکندیم
وقتی که فریب دیو در رخت سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح از آینه از پرواز از سیمرغ از خورشید می گفتیم
از روشنی از خوبی از دانایی از عشق از ایمان از امید می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده دیدار تو می آورد
در مدرسه در بازار درمسجد در میدان در زندان در زنجیر ما نام تو را زمزمه می کردیم
آزادی آزادی آزادی
آن شب ها
آن شب ها
آن شب ها
آن شبهای ظلمت وحشت زا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی
آزادی آزادی
می گفتم روزی که تو بازایی
من قلب جوانم راچون پرچم پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلندتو خواهم افراشت
می گفتم روزی که تو بازایی
این خون شکوفان را چون دسته گل سرخی
در پای توخواهم ریخت
وین حلقه بازو را در گردن مغرورت خواهم آویخت
ای آزادی
بنگر
آزادی
"این فرش که در پای تو گسترده ست از خون است
"این حلقه گل خون است
"گل خون است
ای آزادی از ره خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی آیا با زنجیر می ایی ؟
.
.
هوشنگ ابتهاج-سايه
هستي،هشتم ديماه1388
-------------------------------------------------------------------------------------------------------

بغض

هوا ابري است"
هر آنچه را كه دوست نداري مي پوشم
و قاطعانه به ملاقاتت مي آيم
قلب است ديگر
قهر مي كند گاهي
...
چشم درچشم هم نشسته ايم
اشك در چشمانمان حلقه مي زند
دستانم را اما از دستانت قايم مي كنم
خجالتي شده اند طفلي ها
بس كه نبوده اي اين همه وقت

.
.
.
.
با بغض
هستي ؛سوم ديماه88

----------------------------------------------------------------------

رؤيا

كسي به نامم خواند...
تو بودي يا رؤيا؟


...
هستي ، بيست وهشتم آذرماه88
----------------------------------------------------------------

شبي با هملت

شما را به خواندن شعر "شبي با هملت" دعوت مي كنم
شبی با هملت از آن دست‌های فروتن، دست‌های کوچک پریان، دست‌هایی از پر که وسوسه‌ی بال در آن‌ها می‌زیست اما به تمام چیزهای زمینی وفادار بودند، سخن می‌گوید: از دست‌های مادر. مبارزه‌ی منفی بدون خشونت، مبارزه‌ی مادرانه‌است در تغییر جهان. غم‌خوارگی برای چیزهای کوچک. برای امکان یک بوسه در خیابان، نه برای مبارزه با امپریالیسم
...این شعر را نمی‌توان به سادگی خواند و گذشت. باید در آن زندگی کرد، به سطوحش دست کشید و با پرسش‌هایش خطر کرد. شما را به این مخاطره دعوت می‌کنم1.

...
خواندن اين شعر يك بايد بزرگ است، كه به شكل خواهشي عاشقانه بيان مي شود))
و بخش محبوب من از شعر

حتی اگر خدایی نباشد، اگر روح انسانی وجود نداشته باشد

اگر روح باشد و فانی باشد

اگر رستاخیزی نباشد

حتی اگر هیچ چیز نباشد، واقعا هیچ چیز

سهم من و تو در این کمدی

فقط می تواند غمخوارگی باشد،

غمخوارگی برای حیات

که تنفس است و تشنگی و گرسنگی

و هم آغوشی و بیماری و رنج...

هستي،بيست و چهارم آذرماه 88
وازنا1
--------------------------------------------------------------------------------

خاطره هاي صورتي


از كسي نمي پرسند چه هنگام مي بايد خدانگهدار بگويد
...

کلّی هديه هاي خوب خوب گرفتم اين چند روز ، به پاس خداحافظي ام


هستي،بيست و دوم آذرماه88
------------------------------------------------------------------------

ق ف س

ادای پرنده ها را در آوردیم
پرکشیدیم
به آنسوی مرزها
وقتی برگشتیم
ما را به قفس انداختند
نتوانستیم ثابت کنیم که ما پرنده نیستیم
.
.
.
رسول يونان، پائين آوردن پيانو از پله هاي يك هتل يخي ، نشر افكار، مهرماه 88
هستي،بيست و يكم آذر ماه 88
--------------------------------------------------------------------------------------------------

من بي مي ناب زيستن نتوانم




دائم الخمر شده ام

گاه و بي گاه با صندلي خالي تو هم پياله ميشوم

...
جام ها را بر هم مي سائيم

!به سلامتي تو

.

.

.

بي ربط

از اينجا سلام و دروود مي فرستم به همه همكاراي خوبم ( دختراي نازنينم !!!) كه خواسته يا نا خواسته به تهران منتقل شدن و اونجا شروع به كار كردن، دست همتون رو به گرمي مي فشارم و دوستتون دارم

با مهر - هستي
نوزدهم آذر ماه 88

-----------------------------------------------------------------------------

بزن باران




.....بزن باران كه دين را دام كردند

.



.


-------------------------------------------------------------------------

زن

...
با صداي جيغ هايي ممتد از خواب مي پرم
واحد شماره شش-طبقه سوم
زني زير لگدهاي مردش جيغ مي كشد
واحد شماره دو -طبقه اول
زني در مراسم عزاي چهلم شوهرش ضجه مي زند
واحد شماره چهار-طبقه دوم
"من"
(در اوج خوشبختي)
به تختخواب يكنفره ام لبخند مي زنم
و آسوده در آغوشش دوباره به خواب مي روم
.
.
.
هستي،شانزدهم آذرماه88
---------------------------------------------------------------------------------------------------------

هم آغوشي




مي دانم...
داشتنت ديگر همانقدر محال شده
كه هم آغوشي با خدايان معبد هندوها!
.
.
-------------------------------------------------------------------------------
هستي ،دهم آذرماه88