هایکو

,غروب
پسری در حال ِ پراکندنِ قاصدک ها
با یک تَرکه
.
.
.
.
.
.
جک کرواک
هستی؛سوم آبانماه هشتاد و نه
------------------------------------------------------

گل هایی که زار می زنند

عصر ِ تمام ِ پنج شنبه ها
امروز بود انگار
ساعت های پنج که می شود
قبرهای قدیمی ِ شصت و چند ساله در همسایگیِ تو
و دختری که چـــــار زانو می نشیند
و زُل می زند به نبود ِ تو
دسته گل هایی که زار می زنند همه تقدیم به تو باد
سنگ ِ خوش تراش ِ سیاه
..
با حنجره ای از سکوت
و چشمانی که باد کرده در تب ِ تو
.
.
.
هستی, غروب آخرین پنج شنبه مهرماه هزار و سیصدو هشتاد و نه
---------------------------------------------------

هستی و عصرانه های پاییز

پرسید :شغلت چیست و رفت
..
من؟
,درد می کشم
!بر بوم هایی که کسی در خانه ام جا گذاشت و رفت
.
.
.
.
.
هستی,بیست و هفتم ماه ِ مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و نه
----------------------------------------------------

اسم ندارد

آدینه و یک مُشت تنهائی تاریخ گذشته ... منقضی شده
از رو هم نمی رود
(!در دلش می گوید)
..
جمعه هم دیگر نای غمگین کردنمان را ندارد
حالا یا جمعه بی رمق شده از فرط پا فشردن
یا ما پوستمان کلفت شده و بی خیالی پیشه کرده ایم
.
.
.
هستی, بیست و سوم مهر ماه 89
----------------------------------------------------------------

در ایستگاه قطار

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
..
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد
زیبا می شود
.
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ ترین ایستگاه شهر/به او واگذار کن
از هزاران زنی که فردا پیاده می شوند از قطار
فقط یکی زیبا
و
ما بقی مسافرند
.
.
.
عباس صفّاری, مجموعه "خنده در برف
هستی,نوزدهم مهرماه هشتاد و نه
---------------------------------------------------------