خیابان بی انتها

تو باشی , باران باشد , یک خیابان بی انتها باشد
! به دنیا می گویم خداحافظ
.
.
.
.
گروس عبدالملکیان.
چهارم تیرماه 1389
----------------------------------------------

امپراطوری رویاها

در اولین برگ از کتاب رویای من
همیشه شب است در کشوری اشغال شده
درست ساعاتی پیش از حکومت نظامی
شهری کوچک و دور
خانه ها همه تاریک
مغازه ها همه غارت شده
من گوشه خیابان ایستاده ام
جائی که نباید باشم
تنها و بی بالاپوش
آمده ام تا دنیال سگی سیاه بگردم
سگی که به صدای سوتِ من پاسخ میدهد
یکی از این صورتکهای ترسناک روز هالووین با خود آورده ام
می ترسم آن را بر صورتم بگذارم
.
.
.
چارلز سیمیک , نوشته شده توسط هستی, نیمه شب بیست و یکم خرداد ماه 1389 خورشیدی
----------------------------------------------------

جنگل وجودِ من

سیگار ِ روشنت را
در جنگل ِ خشک و آشفته ی من انداختی
بعد
پرسیدی
"!مزاحمتان که نشدم"
خندیدم
" نه ؛ اصلا"
.
.
.
از سری شعرهای بی نام و نشان که بر حسب عادت گوشه کتابی یادداشت کرده ام
این شعر را گوشه یک دیکشنری فرانسه-فارسی نوشته ام , خدا می داند کی و کجا
هستی؛ پانزدهم خرداد ماه 1389
-----------------------------------------------------------------