در آن برهوت بی هیجان فریاد زد : من سیگــــــــار می کشم ! گریه کن ! گریه کن.. شنیدن ِ صدای توهمه چیز را عوض می کند .... گریه کن ! می کِشم ! می کُشم ! خودم را .. هردویمان را..گریه کن ! بعد آرام شد و به من گفت : حالا حال ِ شاعرهایی را می دانم که تا آخر عمر به عشقشان وفادار می مانند.. ! سرش را به طرفم بالا آورد , " لبش می لرزید " ....... چشمانت , باد کرده لعنتی .. و لبانت...لبانت... ! در دفتر خاطرات زیر واژه ی " می لرزید " خط کشید.. زن
.
.
.
.
.
هستی , چهاردهم دیماه 1389
------------------------------------------------