خدای چوبی

چراغ قرمزی که چشمک می زند به هواپیماها
!تقلب می رساند بهشان
به زمین نزدیک می شوید
پایین تر نیائید
!مانع
و مردان و زنانی که این پایین
روی تکرارگذاشته اند زندگی را
.و هر روز با عدد "شش" تجدید می شود
بادبان ها را بکشیـــــد
!شش ِ صبح است
..
خودمان روی زمین-ایم
خدایمان آن بالاها سِیر می کند
!خدائی به این بی قیدی نداشته ایم تا حالا
پدری که حرف شنوی ندارد از فرزندانش
!پدر نیست او- باورکن
.
نیمه های شب
عابری شاید
خواب ِ یک خدای چوبی را می بیند
..روی آسفالتی که پهن شده زیر پای آسمان
.
.
.
هستی-بیست و ششم آبانماه1389
---------------------------------------------------

ملاقات

طبقه آخر هتل آزادی
مرد گذشت زمان را در ساعت مچی اش می شمارد
.
خیابانی شلوغ
بدن برهنه زنی در حال ِ عبور ِ از چراغ قرمز
بی خبر از سوت های مأمور ِ امنیه شهر
..
.
.
.
.
هستی, بیست و سوم آبانماه 1389
---------------------------------------

آی

فریاد در باد
سایه ی سروی به جای می گذارد
(بگذارید در این کشتزار گریه کنم
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم)
افق بی روشنایی را
جرقه ها به دندان گزیده است
به شما گفتم
(بگذارید در این کشتزار گریه کنم
.
.
.
لورکا
هستی,بیستم آبانماه 1389
------------------------------------------------------