چهارو چهل و پنج دقیقه ی عصر باید آنجا می بودم . موزیک خیلی لایتی توی اتاق انتظار در حال پخش بود , درست سر وقت مرد ِ جوانی در را باز کرد و با احترام مرا به سوی اتاق اصلی راهنمایی کرد درِ آن یکی اتاق باز بود من وارد شدم و مقابل میز نشستم . مرد جوان اکنون روبروی من نشسته بود و من جملاتی (که از قبل حفظ کرده بودم) را می گفتم و مرد جوان لبخند می زد گفتم دو تا مشکل دارم اولی که مهمتر از همه چیز است مشکل چشمانم است مرد همچنان با لبخند گوش می داد و من ادامه می دادم ..رسید به یک جایی که باید می گفتم از سال ها پیش این دارو را استفاده کرده ام باید می گفتم از کجا می آیم فکر کردم بهتر است خودم اقرار کنم ! گفتم من ایرانی اَم و خب اهمیّتی هم نداشت برای او و هیچ اتفاقی خاصی هم نیفتاد فقط لبخند روی صورت مرد جوان گم شد خودش را جمع کرد صاف نشست و دیگر به من نگاه نکرد . خوب حواسم بود فقط همین چند کار را کرد .. اخم نکرد ولی ! اخم نکرد چون شغلش این اجازه را به او نمی داد امّا لبخند که می توانست نزند , نزد ! حرفی دیگر نمانده بود.. چند لحظه بعد خودم را دیدم که چیزی شبیه به یک نسخه دستش بود و از یک ساختمان خارج می شد


_______
هستی.کــشاورز
سی و یکم ژانویه2012
فرانســــه

! گیلاس و زیتون و گندم و بلوط ِ منی
.
همه ی این فرض ها هست
پنداشتن ِ جنگل های بلوط
باغ های گیلاس
خرمن های گندم
..ساده امّا محال
..
راهی ِ "یک طرف ِ دیگر" شدن ِ منی
!تو راهی هستی به همه ی طرف هایی که هیچکس نمی داندشان

من تصمیم اَم را گرفته ام
.
.
در پنجمین فصل ِ سال

انار
و
گیلاس
و
زیتون ِ من باش

___________________
هستی کـــشاورز
او باید برگردد! همه ی کارها را گذاشته بود برای بعد اتاقش نامرتب بود ترتیب کارها را گذاشته بود برای وقتی برگشت لباس ها کفش ها گیره های مو عطرها هیچ چیز سرجایش نبود او رفت که برگردد مگر می شود تصمیم به آن مهمی را به یکباره گرفت؟ بروی میهمانی-بنوشی-برقصی و در راه برگشت تصمیم بگیری برای همیشه بروی ..؟! نه ! درست نیست , صحیح نیست اصلن ! اتاقش نا مرتب بود گفته بود بر می گردد تا اتاق را مرتب کند . هیچ چیز سر جای خودش نبود وقتی می رفت. وقتی می رفت از نیامدن حرفی نزد قرارمان این بود ,اتاق ِ تمیز بعد از برگشت . بر می گردد می دانم . اتاق ِ نامرتب منتظرش است

.............
واگویه های یک مادربرای دختری که رفت به یک میهمانی و در یک آخر شب ِ زمستانی در راه ِ برگشت به اتاقش به آسمان ها پرواز
کرد
این گلدان خانوم
امروز
به دیوارهای سفید
به عطرها
به کتاب ها
به تخت خواب
..
و در آخر
به خود ِ من
پیوست
نه ؟


برخی از آدم ها ,برخی از همین آدم هایی که می بینیم ,بله,برخی ازهمین آدم هایی که اتفاقا آدم هم هستند
برخی از همین .. همین من! همین من ِ خوب ,همین تو,همین توعه آرام ,همین توعه مهربان حتّی , همین ما ,برخی از همین آدم ها عذاب دادن را خوب بلدند
..
!بین خودمان بماند
می خواهم بگویم که آقا جان رازداشتگی با برخی آدم ها خیلی خوب است ! اینکه مثلا لبخندی که می زنی را فقط یک نفر می خواند و بقیه از حد معمول فراتر نمی روند
.
.
مسیر لبخندت را که ادامه می دهم
همانجا نقطه ی همبستر شدگی ست
همیشه بخند
می خواهم لبخندت را متفاوت ترجمه کنم

__________________________