عشق بازي

جوراب هاي سبزش را مي پوشد
كتِ مخملِ بنفشش را تن مي كند
گلِ سينه اش را سنجاق مي كند
درست روي قلبش
چشمانش را با سورمه ي دست ساز مادربزرگ سياه مي كند
گونه هايش را سرخابي مي كند
براي بارِآخر سراپايش را در آينه برانداز مي كند
عشوه مي آيد-لبخند مي زند-اخم مي كند
حرف هايي را كه از بَر كرده تكرار مي كند
...
راه مي افتد
چند خيابان آن سو تر
خانه اي خالي در انتظار اوست
همه چيز در هم مي آميزد
زمان مي ايستد
هر دو به خواب مي روند
...
روزِ بعد
در خانه اي متروكه
دختري آشفته و پريشان از خواب مي پرد
.
.
.
هستي، نوزدهم بهمن ماه 1388
-------------------------------------------------------------------------------------------

1 comment:

azar said...

اگر مي دانستي كه چقدر دوستت دارم
سكوت را فراموش مي كردي
و تمامي ذرات وجودت
عشق را فرياد مي كردند
اگر مي دانستي كه چقدر دوستت دارم
چشمهايم را مي شستي
و اشكهايم را با دستان عاشقت
به باد مي دادي
اگر مي دانستي كه چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي
تا من در سكوت نگاهت
با عشق زميني تو به عرش بروم

هويجوري واست گفتم هستي جونم