زن

می چسبانمش سینه ی دیوار
چانه اش را بالا می دهم
..
با سیگار گوشه لبش
و یقه ی کت-ی که بالا آمده
زندگی می کنم
.
آه من عاشق ِ " آلبر کامو " شده ام
.
.
.
.
بیست و نهم دیماه 1389
-------------------------------------------------------

رقص

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رؤیا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطر ما
ما که کاری نکرده ایم
...
.
.
.
.
سید علی صالحی-بیست و ششم دیماه1389
------------------------------------
در آن برهوت بی هیجان فریاد زد : من سیگــــــــار می کشم ! گریه کن ! گریه کن.. شنیدن ِ صدای توهمه چیز را عوض می کند .... گریه کن ! می کِشم ! می کُشم ! خودم را .. هردویمان را..گریه کن ! بعد آرام شد و به من گفت : حالا حال ِ شاعرهایی را می دانم که تا آخر عمر به عشقشان وفادار می مانند.. ! سرش را به طرفم بالا آورد , " لبش می لرزید " ....... چشمانت , باد کرده لعنتی .. و لبانت...لبانت... ! در دفتر خاطرات زیر واژه ی " می لرزید " خط کشید.. زن
.
.
.
.
.
هستی , چهاردهم دیماه 1389
------------------------------------------------

در آرزوی لمس

دستم را دراز می کنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی برمی خورم
که جریان برق را با خود می برد
تکه تکه میبارم
مثل ِ خاکستر
فرومی ریزم
فیزیک حقیقت را میگوید
کتاب ِ مقدس حقیقت را می گوید
عشق حقیقت را می گوید
! و حقیقت , رنج است
.
.
.
.
هالینا پوشویاتوسکا ,شاعره ی لهستان-ی
هستی,ششم دیماه1389
--------------------------------------------------

وقتی خسته می شوی

وقتی هوش و حواست و از دست می دی
دیگه دَم و از بازدم تشخیص نمی دی
زندگی را با مرگ اشتباه می گیری
روح و از جسم نمی تونی جدا کنی
زشتی و زیبایی واست خنده دار میشن
!و به جای ِ گریه ریسه می ری
..
اونوقته که عوضِ پاچه خواری
فحش تحویل ِ زمونه می دی

.
.
.
.
.
هستی,پنجم دیماه 1389
---------------------------------------------

حیات ِ چشمان ِ تو

تنها می دانم
چیزی در من است
که فریاد می زند
چشمان ِ تو
ریشه دار تر از هر گل ِ سرخ است
..
!بگذار آشنایی چشمانمان تا اَبَد بینجامد
این چار تن
تا سکون ِ زمین
تا بطلان ِ منطق ِ بی چون و چرای زندگی
با هم حرف دارند
.
.
.
هستی,سوم دیماه 1389
-----------------------------------------------------

علّت و معلول

خوبا اغلب خودشون خودشونو می کُشن
تا خلاص شن؛
اونائی ام که می مونن
اصلا درست نمی فهمن
چرا
همه
می خوان
از دستشون
خلاص شن
.
.
.
چارلز بوکوفسکی
هستی,دوم دیماه 1389
---------------------------------------------------------------

خدای چوبی

چراغ قرمزی که چشمک می زند به هواپیماها
!تقلب می رساند بهشان
به زمین نزدیک می شوید
پایین تر نیائید
!مانع
و مردان و زنانی که این پایین
روی تکرارگذاشته اند زندگی را
.و هر روز با عدد "شش" تجدید می شود
بادبان ها را بکشیـــــد
!شش ِ صبح است
..
خودمان روی زمین-ایم
خدایمان آن بالاها سِیر می کند
!خدائی به این بی قیدی نداشته ایم تا حالا
پدری که حرف شنوی ندارد از فرزندانش
!پدر نیست او- باورکن
.
نیمه های شب
عابری شاید
خواب ِ یک خدای چوبی را می بیند
..روی آسفالتی که پهن شده زیر پای آسمان
.
.
.
هستی-بیست و ششم آبانماه1389
---------------------------------------------------

ملاقات

طبقه آخر هتل آزادی
مرد گذشت زمان را در ساعت مچی اش می شمارد
.
خیابانی شلوغ
بدن برهنه زنی در حال ِ عبور ِ از چراغ قرمز
بی خبر از سوت های مأمور ِ امنیه شهر
..
.
.
.
.
هستی, بیست و سوم آبانماه 1389
---------------------------------------

آی

فریاد در باد
سایه ی سروی به جای می گذارد
(بگذارید در این کشتزار گریه کنم
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم)
افق بی روشنایی را
جرقه ها به دندان گزیده است
به شما گفتم
(بگذارید در این کشتزار گریه کنم
.
.
.
لورکا
هستی,بیستم آبانماه 1389
------------------------------------------------------