گل هایی که زار می زنند

عصر ِ تمام ِ پنج شنبه ها
امروز بود انگار
ساعت های پنج که می شود
قبرهای قدیمی ِ شصت و چند ساله در همسایگیِ تو
و دختری که چـــــار زانو می نشیند
و زُل می زند به نبود ِ تو
دسته گل هایی که زار می زنند همه تقدیم به تو باد
سنگ ِ خوش تراش ِ سیاه
..
با حنجره ای از سکوت
و چشمانی که باد کرده در تب ِ تو
.
.
.
هستی, غروب آخرین پنج شنبه مهرماه هزار و سیصدو هشتاد و نه
---------------------------------------------------

2 comments:

Unknown said...

در ساعت پنج عصر
آه چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه

Unknown said...

ادامه نده به این حال خرابت ، میدونی‌ چرا؟

چون زندگی‌ زیبای‌های داره که هنوز کشفش نکردی ، . با این حل ابا روز امکان کشفشون رو از خودت میگیری .


لبخند بزنید ..... مگه نه ؟؟؟