هستی و عصرانه های پاییز

پرسید :شغلت چیست و رفت
..
من؟
,درد می کشم
!بر بوم هایی که کسی در خانه ام جا گذاشت و رفت
.
.
.
.
.
هستی,بیست و هفتم ماه ِ مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و نه
----------------------------------------------------

5 comments:

مسيحا حسيني said...

بنشست نقش خاطرت
بر بوم بافته از جان و دل
پرنده اي پريد از شاخه ي بي برگ و بر
پرواز
نقش ديگري است
بر بوم بافته در نگاه من

سلام دوست غريب آشنا

تقديم به شما

http://www.pcup.ir/images/8qqwnaly6olhmqdudicp.jpg

Anonymous said...

:سایه

ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی آن
روز همایون که به عالم قفسی نیست...

پیامک said...

پرسید:
بومهای او در خانه ات چه میکند
و ندانست
بوم
فقط بهانه است
و ندانست
او تمام خودش را
در کلبه کوچکم
بگذاشت و برفت
گفت:
بیانداز دور بومهارا
بگذار هیچ چیز تو را
به خاطراتش اتصال ندهد
و ندانست بومها
بهانه اند
برای دل همیشه تنهای من

پیامک said...

دروود
خوبی همشهری؟
هنوز هم هروقت یادم میاد اون کامنتت خنده ام میگیره
-دختر شیرازی-
ببخشید که پا تو کفش شاعریت کردیم ها
دست خودمان نیست
لامصب هوای شیراز آدمو شاعر میکنه
راستی یه بار گفتی :
میشه با صاحب وبلاگهای من در ارتباط بود
من کماکان منتظر هستم تا ارتباطمون بیشتر بشه
داشتن یه دوست همفکر خیلی آدمو جلا میده
مواظب خودت باش
بدرووود

An Immigrant said...

بسیار زیبا