می آیی
دست می کشی بر پوست ِ عکس هایم
! سخت نیست کشف ِ اثر انگشتانت
پرسه می زنی
و محو می شوی در نبود ِمن
..
چشم می چرخانم
! اکنون این نامت است که بی رحمانه مرا شلاق می زند
! با هر چ ن د حرفش
و من به تو قول می دهم ترک بگویم
همه ی روزهای حافظ و سیگار و چای را
همه ی شب های دوستت دارم را
همه ی دقیقه های انگشتان ِ گره خورده در هم را
همه ی لحظه های بی تاب ِ وروود ِ تو در قاب ِ نگاهم را
همه ی همه را
...
!بس کن
.
.
.
هستی, نیمه شب بیست وسوم شهریور ماه 1389
---------------------------------------------------------------
5 comments:
درووود
تو هم اهل حافظیه و سیگار و چایی هستی؟؟؟؟
نمی دونی چقدر دلم برای اون پیامه تنگ شده که همه تنهایی و بدبختی هاو بی کسی هاشو با یه لحظه تو حافظیه نشستن به گردباد فراموشی میداد
اون جمله بس کن ...
در آخر شعرت هم خیلی به دلم نشست
خیلی زیاد
واقعا آدم یه وقتهایی لازم داره که دیگران فقط بس کنند
درووود
بلاخره ادامه داستان رو نوشتم
"قسمت پنجم"
اگه مایل بودی سر بزن
بدرووود
عالي. بسي حال داد
درووود
قسمت ششم داستان "مسخ " نوشته شد
منتظر حضورتان و نظرات زیباتون هستم دوست خوبم
بدرووود
Post a Comment