این روزها
قهوه هم اوقات تلخی می کند
ازگلویم پایین نمی رود
...
قول داده بودی
آنقدر آرام بروی که هیچکس از خواب بیدار نشود
!اما ؛ افسوس
من بیدار شدم
از خوابِ خوش
.
.
.
.
هستی , بیست و هفتم مرداد ماه 1389
---------------------------------------------------
6 comments:
لایــــک، شرح حال این روزها منه تقریبن
سلام اینجا چقدر شبیه فکر منه حرفای دل منو میزنی حس میکنم وب خودمه که ازش بیخبر بودم
نوشته هات خیلی باهال بود مخصوصا اونایی که کوتاه اما پرمعنی اند
احساس میکنم زمانهایی که طولانی تر مینویسی زیاد از حد موضوع تحت الشعاع کلمات قرار میگیره
راستی تو مگه کجای این کره خاکی هستی که از این وبلاگهای خارجکی استفاده میکنی؟
اگه خواستی به من سر بزنی به این آدرس بیا وبلاگ دیگه ام هست
www.groupstory.persianblog.ir
خوشحالیده شدم که به من سر زدی
بدروووود
لینک شدی هستی جان
درووود
خوب بیدی؟
اول ممنون که باز هم سر زدی به من
دوم من خودم هم نفهمیدم چرا فکر کردی دختر هستم اگه فهمیدی لطفا به 118 یا 194 یا 132 خبر بده
سوم سعی کن یه چیزی واسه ادامه داستان بنویسی شروع که کنی خودش میاد
چهار وبلاگ خارجکیت !!! و اینکه نوشته بودی دلت واسه حافظیه تنگ شده منو به این نتیجه رسوند که نیستی
هرچند که همین مایی هم که هستیم سالی یه بار نمی رسیم بریم حافظیه
بايد تلخي باشه كه شيريني زندگي را متوجه بشي
Post a Comment