چهارو چهل و پنج دقیقه ی عصر باید آنجا می بودم . موزیک خیلی لایتی توی اتاق انتظار در حال پخش بود , درست سر وقت مرد ِ جوانی در را باز کرد و با احترام مرا به سوی اتاق اصلی راهنمایی کرد درِ آن یکی اتاق باز بود من وارد شدم و مقابل میز نشستم . مرد جوان اکنون روبروی من نشسته بود و من جملاتی (که از قبل حفظ کرده بودم) را می گفتم و مرد جوان لبخند می زد گفتم دو تا مشکل دارم اولی که مهمتر از همه چیز است مشکل چشمانم است مرد همچنان با لبخند گوش می داد و من ادامه می دادم ..رسید به یک جایی که باید می گفتم از سال ها پیش این دارو را استفاده کرده ام باید می گفتم از کجا می آیم فکر کردم بهتر است خودم اقرار کنم ! گفتم من ایرانی اَم و خب اهمیّتی هم نداشت برای او و هیچ اتفاقی خاصی هم نیفتاد فقط لبخند روی صورت مرد جوان گم شد خودش را جمع کرد صاف نشست و دیگر به من نگاه نکرد . خوب حواسم بود فقط همین چند کار را کرد .. اخم نکرد ولی ! اخم نکرد چون شغلش این اجازه را به او نمی داد امّا لبخند که می توانست نزند , نزد ! حرفی دیگر نمانده بود.. چند لحظه بعد خودم را دیدم که چیزی شبیه به یک نسخه دستش بود و از یک ساختمان خارج می شد
_______
هستی.کــشاورز
سی و یکم ژانویه2012
فرانســــه
No comments:
Post a Comment