معلوم است حرف های زیادی آماده کرده برایم , از همه داستان و ماجرا دارد , آخ راستی بهت گفتم فلانی بچه اش تازگی ها یاد گرفته بابا و مامان بگوید , خانه ی آن یکی اصلا دویست و شش میلیون نمی ارزد...پشت هم می چیند برای اینکه کمی دل من باز شود حس کنم هیچ اتفاقی آنجا نمی افتد و همه چیز همان قصه ی تکراری ست. از صبح هر چند نفر هم که ظاهر شده باشند توی این مکعب جادوئی باز دست آخر خودمان می مانیم واین دنیای مجازی که انگار خاموشی اش را زده باشند . چرا واقعا" دلم آدم می گیرد وقتی بقیه می خوابند؟ از بچگی متنفّر بودم از ظهر هایی که بابا و مامان می خوابیدند و ما باید در سکوت بازی می کردیم انگار یک چیزی جای خودش نبود باید حتمن نق و نوق شان بالای سرمان می بود تا بهمان خوش بگذرد !نمی دانم شاید چون خواب هم نماد دیگر مرگ هست و روح و همین داستان ها از بدن خارج می شود یک جورهایی قضیه را غمبار می کند (برای من حداقل) خیلی گرسنه ام اوه دوازده شب شد بلند شدم برنج ته قابلمه را که از ظهر نیت کرده بودم بیرون بریزمش را آرام برداشتم ته مانده های بشقاب ظهرم را هم اضافه کردم و با کمی آب گذاشتم روی اجاق
.آب ته دیگ های خشک را خوب عمل می آورد
حتمن لازم نیست آب خورشت هم باشد آب معمولی ( لوله حتی) جواب می دهد
با خودم که تعارف ندارم ,گرسنه ام بود باید کاری می کردم
_____________________________
No comments:
Post a Comment