شِـــش هَـفــــت هـَـشــــت نــُـــه

امروز شـــشم ماه ِ مهـــــــــر ِ یکهزار و سیصدو هشتاد و نه
هر صد سال یکبار اتفاق می افتد
هر صد سال یکبار اعداد یک تا نه پشت هم قرارمی گیرند
امروز به وقت محلی ساعت یـــک و بیســت و ســه دقیقه وچــهل و پــنج ثانــیـه شـــش هفـــت هشــتاد و نـــه
وقتی به این می اندیشی که صد سال دیگر در چنین روزی نیستی
آرام سکوت می کنی.. می خزی در لاک خودت
و اشک در چشمانت حلقه می زند
با خودت محاسبه می کنی.. من نیستم اما
اگر در فلان سال بچه دار شوم و نوادگان من در فلان تاریخ متولد شوند
!آنها حتما خواهند بود
لبخندی سرد بر لبانت نقش می بندد و در سکوتت
تصمیم می گیری(به خودت باید می گویی) همه خوبی های دنیا را به پای اطرافیانت بریزی
بهترین باشی برایشان
فداکاری کنی
دوستشان بداری
تا وقتی هستی.. تا وقتی چشمانت مهربانی را به خاک نسپرده اند
تا وقتی دســتانت نـــــــای نوازش دارند
..
کاش باور کنیم که ما نوادگان آدم , برای برآوردن آرزوی خدایمان که همانا ساختن دنیایی مـــهربـان بود به این دنیا آمده بودیم
.
.
.
هستی,شـــش, هفـــت,هشتاد و نه
__________________________________

شلاق

می آیی
دست می کشی بر پوست ِ عکس هایم
! سخت نیست کشف ِ اثر انگشتانت
پرسه می زنی
و محو می شوی در نبود ِمن
..
چشم می چرخانم
! اکنون این نامت است که بی رحمانه مرا شلاق می زند
! با هر چ ن د حرفش
و من به تو قول می دهم ترک بگویم
همه ی روزهای حافظ و سیگار و چای را
همه ی شب های دوستت دارم را
همه ی دقیقه های انگشتان ِ گره خورده در هم را
همه ی لحظه های بی تاب ِ وروود ِ تو در قاب ِ نگاهم را
همه ی همه را
...
!بس کن
.
.
.
هستی, نیمه شب بیست وسوم شهریور ماه 1389
---------------------------------------------------------------