مثل دانه ی خاکشیری که همه ی رفقایش ته نشین شده اند امّا خودش تنها آن بالا روی آب جولان می دهد بعضی چیزها هیچگاه درون مغز ته نشین نمی شوند خیلی چیزها با عبور زمان می روند می اُفتند یک گوشه ی ذهن بزرگ می شوند پیر می شوند و بعد هم می میرند و فراموش می شوند و تمام امّا بعضی چیزها جان سفت ترند پیر نمی شوند همان رو همان دوروبرها می مانند و آینه ی دق می شوند تا نگاه می کنی تپ چشم در چشم می شوید و باز یادت به خاک بر سری هایت می اُفتد. بعضی روزها,بعضی بوها,بعضی نوشته ها,بعضی حرف ها,بعضی اسم ها , این ها درست مثل آن دانه ی سمج خاکشیر هستند روی سطح قابل رؤیت زندگی.روی سطحی که چشم می چرخانی یک گوشه ای ایستاده و بهت زل زده اند.روی سطح که هستند هیچ ساکن هم نیستند! متحرک اند ؛نگاه تو را دنبال می کنند , می فهمند ,حالی شان است, درست جایی می ایستند که تو قرار است چشم بیندازی. بعضی هاشان خیلی می فهمند , شعور دارند اصلن , عذاب دادن را خوب بلدند.... بعضی از همین اسم ها.. بوها